فاطیما گلمفاطیما گلم، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

فاطیما دردونه مامان و بابا

فاطیما عشق مامانی و بابایی

سفارش مانتو و شلوار مدرسه فاطیما گلم

  نازگلم هفته پیش پنج شنبه (93.05.09) بعد از ظهر با بابایی رفتیم برای سفارش مانتو شلوار مدرسه ات هر سه تامون ذوق داشتیم فکر می کردم آمادشو دارن و می بریم به همه نشون می دیم اما گفتن بعد از سه الی چهار هفته دیگه آماده می شه از اون روز تاحالا روز شماری می کنی که آماده کنن  بپوشی و به همه نشون بدی فدات بشم تا شروع مدرسه ات کمتر از دوماه مونده امیدوارم روزی برسه که برای ثبت نام دانشگاهت هر سه تامون به همین اندازه ذوق داشته باشیم . دوست داریم قد یه دنیا   ...
15 مرداد 1393

سنجش بینایی و شنوایی نازگلم

نازنینم امروز ساعت هفت صبح باهم رفتیم برای سنجش بینایی و شنواییت فکر می کردم اولین نفر اونجا باشم وفتی رسیدم مدرسه دیدم شانزدهمین نفرم اما چاره ای نبود باید منتظر می موندیم خدا رو شکر از لحاظ بینایی، شنوایی، بهداشت و ... هیچ مشکلی نداشتی بعد باهم رفتیم درمانگاه برای یه سری سنجش دیگه که خیلی اذیت شدیم آخه آدرس رو بلد نبودم (بیچاره مامانی چهل هزار تومن هم جریمه شد) اشکال نداره فدای سرت خوشگلم همین که تو هیچ مشکلی نداشتی کافیه بعد از تموم شدن کارها قرار شد ببرمت مهد اما دلم نیومد با اون خستگی چهره ات ببرمت مهد  با عمه هماهنگ کردم و بردمت پیش اون که استراحت کنی خودمم برگشتم سرکار دلم می خواست منم می رفتم خونه استراحت می کردم اما چاره ای نبو...
4 تير 1393

در پناه نگاه مهربان خدا

دخترم   خوشبختی، نگاه خداست   دعا می کنم خدا هرگز چشم از تو برندارد   بی نوازش خدا، میان دستهای زندگی مچاله می شویم   امیدوارم خدای مهربان، نوازشش را از تو نگیرد.   ...
24 خرداد 1393

دختر نازم فارغ التحصیلیت مبارک

عزیز دلم دیروز وقتی این عکس رو نشونم دادی اشک شوق تو چشمام نشست انگار روی ابرا بودم همون طور که بهت قول داده بودم برات کیک شکلاتی درست کردم وقتی بابایی از سرکار اومد بغلت کرد و کلی بوست کرد بهت قول داد که این عکس رو برات بزرگ کنه که بزنیم توی اتاقت   نازگلم امیدوارم جشن فارغ التحصیلی دانشگاه رو برات جشن بگیریم     ...
21 خرداد 1393

جشن فارغ التحصیلی

دختر نازم امروز قرار بود تو مهد براتون جشن فارغ التحصیلی بگیرن پارسال که برای ملیکا جشن گرفتن پدر و مادرها هم می تونستن تو جشن شرکت کنن اما امسال فقط برای بچه ها جشن گرفتن خیلی دوست داشتم تو جشن شرکت کنم اما نشد اشکال نداره گلم همین که تو شاد باشی و لذت ببری برای من یه دنیا ارزش داره نازنینم تصمیم دارم امروز برات کیک درست کنم تا کنار بابایی برات جشن بگیریم می دونم کیک شکلاتی دوست داری منم می خوام برات درست کنم انشااله برای فارغ التحصیلی از دانشگاه برات کیک درست کنم  دوست داری دکتر چشم پزشک بشی قبلاً دوست داشتی دندانپزشک بشی ولی بهم گفتی مامان دوست ندارم دست به دندونای دیگرون بزنم دوست دارم چشم پزشک بشم تا هر وقت چشمات درد گرفت خودم چشما...
20 خرداد 1393

ثبت نام دختر نازم برای کلاس اول

دخترکم نازگلم عزیزم امروز خییییییییییلی خوشحالم بالاخره ثبت نامت کردم یکشنبه(93/03/11) با بابایی رفتیم عکاسی دوستش تا برای مدرسه عکس بگیریم دیشب (93.03.12) بابایی عکست رو آورد عین ماه شده بودی خوشگلم امروز از ساعت پنج و نیم صبح بیدار بودم و طبق معمول استرس ثبت نام مدرسه رو داشتم تو هم با سر و صدایی که من راه انداخته بودم بیدار شدی تو دلم گفتم عجبه فاطیما این موقع بیدار شده ولی خوشحال شدم که دیگه برای بیدار کردنت مشکلی ندارم به سختی بابایی رو از خواب بیدار کردم و ساعت هفت و نیم از خونه راه افتادیم ساعت هشت و ربع رسیدیم دم مدرسه از خوشحالی داشتم بال در می آوردم مدرسه تمیز پرسنل مهربون همه چی خوب و عالی بود و دلم می خواست همون لحظه سجده شکر بجا...
13 خرداد 1393

ثبت نام مدرسه فاطیما گلم

دختر نازم از سه شنبه شب استرس ثبت نام مدرسه ات تموم وجودم رو گرفته بود مامان مرضی بخاطر کمک به من سه شنبه شب اومد تهران و پیش دایی محمد موند چهار شنبه صبح با بابایی رفتیم و واکسن ورود به مدرسه ات رو زدیم بعد بابا رفت سرکار و من و تو رفتیم دنبال مامان مرضی اولین مدرسه ای که رفتیم مدرسه غیردولتی کوثر نبی بود که زیاد خوشم نیومد و قبل از صحبت با مدیرش به مامان مرضی گفتم بریم دومین مدرسه ای که رفتیم مدرسه توحید بود که انقدر مدیرش چرب زبونی کرد با اینکه اصلا راضی نبودم اونجا ثبت نامت کنم اما بالاخره راضیمون کرد که تو رو اونجا ثبت نام کنم نازنیم وقتی خانم مدیر مدرسه ازت سوال کرد همه رو جواب دادی و به خودم بالیدم که خدا دختر باهوشی بهم هدیه کرده مثل...
11 خرداد 1393

مدرسه

دختر یکی یدونه ام چشم به هم زدم و شدی شش ساله و آماده رفتن به مدرسه انگار همین دیروز بود که صدای گریه ات برای اولین بار به گوشم خورد و بعد از نه ماه انتظار تازه حس مادر شدن به سراغم اومده بود نازنینم چقدر زود گذشت و برای خودت خانمی شدی الان که دارم این مطالب رو می نویسم بغض گلومو گرفته البته از شادی بزرگ شدن و خانوم شدنت امروز قرار بود عمه از مدرسه ای که ملیکا داره درس می خونه بپرسه که ثبت نام برای پایه اول چه زمانیه وقتی دیدم زنگ نزد خودم زنگ زدم مدرسه و در کمال ناباوری شنیدم ظرفیت ثبت نام تموم شده یکی از مسئولین اون مدرسه راهنماییم کرد که یه مدرسه غیرانتفاعی هست که از هر نظر عالیه و می شه اونجا ثبت نامت کنم ولی خیلی فکرم مشغول هزینه اش بود...
5 خرداد 1393